رمان آب نبات چوبی

رمان آب نبات چوبی

باز هم مجبور بود با همان کفشهای پاره به مدرسه برود؟
باز هم قرار بود همکلاسی هایش مسخره اش کنند؟
دیگر نمی توانست زنگهای ورزش بدود، با آن کفش پاره چگونه می توانست بدود؟
باز هم چانه ام لرزید. جواب عزیز را چه می دادم؟
گفته بود امروز چهارصد تومان پول کرایه ی عقب افتاده را به صاحبخانه بدهم.
کنار خیابان ایستادم، قطرات باران روی سرم فرو می چکید. باز هم باید در همان نکبت و بدبختی، دست و پا می زدیم. تا چند روز دیگر حتما صاحبخانه به سراغمان می آمد. چشمه ی اشکم جوشید، به ماشینهای در حرکت نگاه کردم.
باید فاحشه می شدم؟
باید تن فروشی می کردم؟
دیگر راهی برایم باقی نمانده بود، لبهایم لرزید. خدا را صدا کردم.
خدایا کمک کن
خدا را صدا کردم، خدایا کفشهای خواهرم
خدایا یک کیلو گوشت چند هزار تومان است؟
بیست و پنج هزار تومان؟
من به دویست و پنجاه گرم گوشت، راضی ام،
خدایا، خدایا...
سرم را خم کردم، باز هم خدا را صدا زدم.
ناگهان یخ کردم. صدای ویراژ ماشینی از مقابلم و پاشیده شدن آب از سر تا پایم، باعث شد یخ کنم. با دردمندی سرم را بلند کردم و نگاهم روی سانتافه ی مشکی رنگی که به سرعت از مقابلم گذشته بود، ثابت ماند. نگاه از سانتافه گرفتم و به خودم خیره شدم. از سر تا به پا گل بودم. اشکها بهانه پیدا کردند تا روی گونه ام جاری شوند. بی توجه به نگاه کنجکاو عابرین دوباره سرم را خم کردم و زار زدم.
خدایا گفته بودم کمکم کنی، این کمکت بود؟
با دستم مانتوی مشکی ام را به جلو کشیدم تا خیسی اش با بدنم مماس نشود. هنوز گریه می کردم، با دیدن لاستیکهای ماشینی که مقابلم توقف کرده بود، سر بلند کردم. همان سانتافه ی مشکی بود، با غضب به شیشه ی دودی ماشین خیره شدم. چند ثانیه بعد شیشه ی سمت کمک راننده، پایین کشیده شد و نگاهم با نگاه مرد جوانی تلاقی کرد که با ناراحتی گفت:
-خانم، آب روی سر شما ریخت؟
با گریه گفتم:
-آره، ببین چه بلایی سرم آوردی؟ این خیابون یه وجبی جای ویراژ دادنه؟
-خانم معذرت می خوام، آخه چرا گریه میکنین؟ تشریف بیارین بالا
یک قدم عقب رفتم و نالیدم:
-نمیام بالا، حالا چجوری برم خونه، ببین از سر تا پا گلم
مرد جوان کمی به سمت شیشه خم شد:
-خانم بیاین بالا دیگه، شما اینجوری گریه می کنین من بدجوری اعصابم خورد میشه، آب ریخت رو سرتون، اسید که نریخت
با بغض نگاهش کردم. باید هم این حرف را می زد، کسی که سوار سانتافه می شد، می توانست بفهمد دوماه گوشت نخوردن یعنی چه؟
خواهرش با کفش پاره شده به مدرسه می رفت؟
با یادآوری بدبختی هایم دوباره اشکهایم سرازیر شد.
-خانم بیا بالا، ای بابا چرا مثه ابر بهار گریه میکنی آخه، بیا بالا سد معبر کردم
صدای بوق ماشین های به صف شده بلند شد.
-خانم بیا بالا دیگه، بیا بالا تو هم آبجی منی، بیا بالا، بارون هم تند شده بیا
با گفتن آبجی، یاد میلاد افتادم. پسرک پانزده ساله ای که تصمیم داشت به خاطر خانواده ترک تحصیل کند.
یعنی به کسی که به من گفته بود آبجی می توانستم اعتماد کنم؟
شاید هم مرا تا در خانه می رساند، حتی پول کرایه تاکسی هم نداشتم. باران هم که شدت گرفته بود و تا چند دقیقه ی دیگر از سر تا به پل خیس می شدم.
شاید هم امشب با او می خوابیدم و پولی کف دستم می گذاشت. مادر راست می گفت، یکی از ما دو نفر باید قربانی می شد. خدا را صدا کردم و سانتافه ی مشکی رنگ را به سراغم فرستاد. خدا هم به من اجازه داده بود. گناهش پای مادرم که با زبان بی زبانی از من می خواست تن فروشی کنم...
با دستهای لرزان درب ماشین را باز کردم و داخل ماشین نشستم....
................
صدای بالا کشیدن گاه و بیگاه بینی ام، تنها صدایی بود که در ماشین به گوش می رسید. با وجود گرمای ماشین، لرز در وجودم نشسته بود. آنقدر عصبی بودم که حتی نشستن در یک ماشین مدل بالا هم برایم جذابیت نداشت. این، همان ماشینی بود که همیشه از دور، حسرت زده به صاحبانش نگاه می کردم، اما حالا و در این موقعیت...
دوباره اشکها روی گونه ام جاری شد. صدای مرد جوان بلند شد:
-ای بابا، هنوز دارین واسه خاطر آبی که روی شما پاشیدم، گریه می کنین؟
با آستین مانتو ام به پشت چشمم کشیدم. چند لحظه ی بعد جعبه ی دستمال کاغذی به سمتم دراز شد:
-خانم با آستین پاک می کنین؟ مرسی پرستیژ
با حرص دستمالی از داخل جعبه کشیدم و روی بینی ام گذاشتم.
-واسه چی گریه میکنین آخه؟
نیم نگاهی به او انداختم. نگاهم روی چهره ی کنجکاوش ثابت ماند. جوان به نظر می رسید. شاید سی و پنج یا سی و شش ساله بود، پارگی کوچک کنار لبش، جلب توجه می کرد. با دیدن چهره ام خندید:
-چه ریملی زدین؟ خیلی ریمل داغونیه، دور چشمتون شده چاه نفت
خجالت زده دستمال را به دور چشمم کشیدم. صدای خنده اش را شنیدم:
-با اون دستمالی که دماغتونو گرفتین که نباید بکشین به چشمتون، این دستمال
جعبه ی دستمال کاغذی را روی زانوهایم گذاشت
-اینم آینه
آفتابگیر ماشین را به سمت پایین هدایت کرد. به آینه خیره شدم. با دیدن قیافه ام خجالت کشیدم. ریملم پخش شدهی دور چشمم، منظره ی مضحکی به وجود آورده بود. دستمال را از جعبه کشیدم و سعی کردم سیاهی ها را پاک کنم......
...................
-خونوتن کجاست؟ از کدوم ور برم؟ از بس گریه کردین نشد بپرسم از کدوم ور برم سمت خونه تون
زمزمه کردم:
-برین سمت خیابون هدایت
-باشه میرم، حلا میگین علت گریه ی شما واسه چی بود؟
بی حوصله گفتم:
-به خاطر کار شما نبود
خندید:
-پس به خاطر چی بود؟
کلافه از این همه سوال و جوابش گفتم:
-یه شغل نون و آب دارو از دست دادم
-هوممم، چه شغلی بود که باعث شد اینچوری به خاطرش خودتونو اذیت کنین؟
-منشی گری تو یه شرکت
راهنما زد و به سمت راست پیچید و همزمان نگاهمان در هم گره خورد. چشم از او گرفتم و به سمت پنجره؛ رو گرداندم. صدایش را شنیدم:
-حقوقش چقدر بود؟ تو این خراب شده خیلی باشه به منشی دویست میدن
آه کشیدم:
-مدیر عاملش گفت ششصد میده، شایدم هفتصد
-هفتصد؟ چه خبره؟ تحصیلاتتون چقدره مگه؟
به آرامی گفتم:
-دیپلم
-واسه دیپلمه تو شهر به این کوچیکی ماهی هفتصد؟
سکوت کردم و همچنان به خیابان خیره شدم. صدایش بلند شد:
-ببخشید، میشه بدونم شغل پدر و مادرتون چیه؟
جا خوردم و به سمتش چرخیدم.
به شغل پدر و مادرم چه کار داشت؟
با دیدن نگاه متعجبم بلافاصله گفت:
-البته اگه برای شما مسئله ای نیست
-پدرم مرده، مادرم هم خونه داره
سری تکان داد:
-ببخشید من اینقدر سوال میپرسم، میشه بگین دقیقا تو اون شرکت شرح وظایف شما چی بود؟ آخه می دونین، من خودمم شرکت دارم، شرکت صادرات وارداته، منشی هم دارم، ولی ماهی دویست و پنجاه تومن بهش میدم
با حسرت نگاهش کردم.
منشی داشت؟
ماهی دویست و پنجاه تومن به او می داد؟
نکند لفظ صوری اش دویست و پنجاه تومان بود؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:
-منشی دارین؟ چند تا منشی دارین؟
خندید:
-یه دونه دیگه خانم، اون شرکت مگه چقدره؟ همون یه دونه کافیه
با التماس نگاهش کردم:
-منشی دیگه ای نمی خواین؟ کارمند نمی خواین؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و اینبار کامل به سمتم چرخید. در این حالت بهتر می توانستم به چهره اش نگاه کنم. صورت زیبایی نداشت اما چشمانش نافذ بود. با شنیدن صدایش تکان خوردم:
-چه کارمندی؟ چجور کارمندی؟ منشی دیپلمه؟
نا امیدانه به رو به رو نگاه کردم، نگاهم روی ثانیه شمار ثابت ماند. نفسم را بیرون فرستادم و در ماشین را باز کردم.
-کجا میرین؟
-مرسی منو تا اینجا رسوندین، بقیه راهو پیاده میرم
-زیر این بارون؟
-مهم نیست
-یه ماشین دیگه میاد آب میپاشه روی سرتونا
بی توجه به او، پای راستم را روی پاگیر ماشین گذاشتم.
-بمونین شاید در مورد کارمند هم به توافق رسیدیم
با شنیدن این حرف میخکوب شدم، به سمتش چرخیدم:
-راست میگین؟
-آره از قرار معلوم خیلی به این شغل احتیاج دارین،
بی توجه به طعنه ی کلامش گفتم:
-یعنی از امروز بیام سر کار؟
لبخند کجی زد و به ثانیه شمار اشاره زد:
-سبز شد، از کدوم ور برم؟

با عجله گفتم:
-مستقیم برین، نگفتین به کارمند احتیاج دارین؟
-خانم صبر کنین، یکی یکی، من هنوز اسم شما رو هم نمی دونم
تند و سریع گفتم:
-من مونا ابراهیمی هستم
بدون اینکه از او بپرسم خودش را معرفی کرد:
-منم رامین بابازاده لیدی خوشگل
با شنیدن این حرف تعجب نکردم. خوب او یک شرکت صادرات و واردات داشت، پس پولدار بود. شاید چشمش مرا گرفته باشد. اصلا چقدر خوب بود صیغه ی خودش می شدم. من که حاضر شده بودم صیغه ی مدیر عامل کله تاس شوم که دندانهای زردش توی ذوق می زدد. رامین که از نظر چهره، خیلی از او بهتر بود. اصلا به قول عزیز، قیافه اش به چه درد من می خورد؟ یک سال تامینم کند تا ببینم بعدا چه خاکی می توانم بر سرم بریزم:
-آقای بابازاده توروخدا بگین تو شرکتتون به منم یه شغلی میدین؟
-خوب شاید تونستیم به توافق برسیم، شما اول به من بگو چرا اون شغل نونو آب دارو از دست دادین؟ ماهی هفتصد تومن کم پولی نبودا
بدون فکر جواب دادم:
-دیروز با مدیرعاملش که صحبت کردم جواب رد دادم، اما وقتی رفتم خونه پشیمون شدم، امروز دوباره رفتم سراغ مدیر عامل اما یه نفر دیگه رو استخدام کرده بودن
با آرامش گفت:
-چرا دیروز قبول نکردین؟ این همون شغل دیروزی بود دیگه، در عرض یه روز چه اتفاقی افتاد مگه؟
لال شدم. به دهانم نمی آمد تا اصل ماجرا را برایش توضیح دهم. من که این کاره نبودم. من تازه می خواستم شروع کنم. سکوتم را که دید اصرار نکرد. مسیر صحبت را تغییر داد:
-خوب حالا مهم نیست، فقط یه سوالی واسم پیش اومده، چرا از دست دادن این کار اینقدر واستون گرون تموم شده؟ درسته آدم ناراحت میشه ولی آخه شما مثه ابر بهار گریه می کردین، من گیج شدم
آه کشیدم. باید هم گیج می شد، مرفه بی درد بود دیگر...
نباید هم حال و روز مرا درک می کرد، چهارصد تومان پول کرایه خانه، برایش پول خرد هم نبود.
دوباره اشک در چشمانم حلقه زد، سرم را پایین انداختم و به دستانم نگاه کردم:
-به این کار خیلی احتیاج داشتم
-چرا؟ خدای نکرده مشکل مالی دارین؟
انگار که گوش شنوا پیدا کرده باشم، دلم خواست خودم را تخلیه کنم:
-آره خیلی زیاد، بخدا کلافه ام، جونم به لبم رسیده، این شغل خوب بود، من حماقت کردم، خیلی بدهی دارم، خیلی مشکل مالی دارم
-ای بابا، آخه دوستی آشنایی، هیچ کسی رو ندارین کمکتون کنه؟ عمویی، دایی خاله ای؟
-چقدر از اونا کمک بگیریم؟ با یکی از عموها چند ماهه قطع رابطه کردیم، نتونستیم پونصد تومنی که ازش قرض کردیم، بهش برگردونیم
در دلم دعا کردم که با گفتن بدبختی هایم دلش به رحم آید و با رفتنم به داخل شرکتش موافقت کند.
-بقیه چی؟ آخه هیچ کی نیست دستتونو بگیره؟
-بقیه هم مثه ما، این روزها کی محض رضای خدا موش میگیره؟
قهقهه زد:
-اختیار داری لیدی خوشگل، شما با این خوشگلی، موشی؟ اگه هم موش باشین که خیلی موش خوشگلی هستین
با شنیدن تعریفش ته دلم قرص شد.
از قیافه ام خوشش آمده بود؟
همین حالا سر فرمان را می چرخاند و به سمت خانه اش می راند؟
اولین همخوابگی و آنوقت چقدر کف دستم می گذاشت؟ سی تومن؟
اگر نقشم را خوب اجرا می کردم، باز هم از من می خواست که با او بخوابم؟
-پس ینی بزرگتر دلسوزی دورو بر شما نیست؟ کسی نیست که بخواد دستتونو بگیره؟
اینبار از ته دل گفتم:
-نه، همه پشتمونو خالی کردن، شایدم حق دارن، اینقدر بد حسابی کردیم که اسممون میاد همه فرار میکنن، حالا من به جهنم، دو تا خواهر و برادرم...
حرفم را قطع کرد:
-برادر داری؟ چند سالشه؟
آنقدر آشفته بودم که روی سوالش دقت نکردم، سر سری جواب دادم:
-پونزده سالشه، یه خواهر یازده ساله هم دارم
-همین سه تا هستین؟
سر تکان دادم:
-آره
نفسش را بیرون فرستاد:
-ای بابا طفل معصومها چه گناهی کردن؟
از اینکه با من دلسوزی می کرد خوشم آمد. یعنی امیدی بود؟
-مادرتون چی؟ ایشون چی کار میکنن؟
-مریضه، ریه اش مشکل داره، دارو میخوره، تو خرجو مخارج هر سه تاشون موندم، می دونین چند جا رفتم دنبال کار؟ هیچ کی به من کار نداد، همه یا تحصیلات می خواستن یا....
-یا چی؟
زمزمه کردم:
-یا اینکه براشون کار کنی
بعد از گفتن این جمله سرم را بلند کردم و به نیمرخش خیره شدم. لبش به نشانه ی لبخند، کج شده بود. دوباره آه کشیدم و با نگاهی به خیابان گفتم:
-از اون خیابون برین، همون که یه دکه کنارشه
-خونتون اینجاست؟ اینجا که نزدیک حاشیه ی شهره، محله ی خوبی نیست واسه یه دختر خانم خوشگل
چه دل خوشی داشت، نمی دانست ما به همین حاشیه نشینی هم راضی هستیم، به شرطی که صاحبخانه اجازه دهد باز هم در خانه اش بمانیم و مارا بیرون نیندازد.
با نزدیک شدن به کوچه مان فهمیدم که خیال رفتن به خانه اش را ندارد. این همه برایش از بدبختیها و بی کسی هایم گفتم و انگار ککش هم نگزیده بود. انگار مرد نبود، یعنی تحریک نشده بود؟
به خودم نگاه کردم. با این لباسهای گلی باید تحریک می شد؟
او که مثل مدیرعامل دندانهایش زرد نبود. وقتی می خندید ردیف دندانهای سفید رنگش، خودنمایی می کرد.
-میشه همین جا نگه دارین؟ می خوام پیاده شم
-اینجا؟ خونتون اینجاست؟
-نه داخل کوچه است، نمی خوام همسایه ها منو تو این ماشین ببینن
سر خم کرد:
-فهمیدم لیدی،
ماشین را متوقف کرد:
-بفرمایید
نفسم را بیرون فرستادم. بخاری از رامین بلند نمیشد. مرا تا اینجا رساند تا پاشیدن آب گل آلود بر سرم را جبران کند. در ماشین را باز کردم:
-ممنون، خداحافظ
صدایم کرد:
-لیدی ابراهیمی
مشتاقانه به سمتش چرخیدم:
-این کارت شرکت من، فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارین
به کارت طوسی رنگی که به سمتم دراز شده بود خیره ماندم، واقعا می خواست استخدامم کند؟
زبانم الکن شد:
-ب....برای استخدام؟
-شما تشریف بیارین، در مورد استخدام هم صحبت می کنیم
معطل نکردم. کارت را از دستش بیرون کشیدم. به چشمان نافذش خیره شدم. حرفش دو پهلو بود اما چه اهمیتی داشت؟ در نهایت می خواستم همان کاری را انجام دهم که خودم را برای آن آماده کرده بودم. آقای مدیر عامل نشد رامین بابازاده...
در دلم دعا می کردم، حقوق مناسبی برایم در نظر بگیرد.
چشمانش خندان شد:
-نمی خواین برین لیدی ابراهیمی؟
به خودم آمدم و لبخند زدم:
-چ...چرا، پس، فردا صبح، سر ساعت هشت، میام به همین آدرسی که روی کارت نوشته شده
در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم، به سانتافه ی مشکی نگاه کردم که دور زد، نگاه از سانتافه گرفتم و به کارت ویزیت در دستم خیره شدم:
"شرکت صادرات و واردات تنپوش
به مدیریت رامین بابازاده"
با صدای دو بوق کوتاه و پشت سر هم، سر بلند کردم و دوباره به سانتافه ی مشکی خیره شدم که با سرعت از مقابل چشمانم دور می شد....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:14 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]